فاجعه، حد فاصل بین توانایی ما و واقعیت ما است.
رومئو و ژولیت یه حکایت غمانگیزه چون دو عاشق تا پای رسیدن به مراد دلشون و خوشبختی رفتن، و بعد همه چیزو از دست دادن. فاجعه مرگ غمانگیز اونها نیست، فاجعه فاصلهٔ بین حکایتیه که میشد باشه، و حکایتی که هست.
مغز ما طوری ساخته شده که اینطوری کار میکنه. مرگ یه نوجوان آیندهدار برای ما خیلی ناراحتکنندهتره تا یه معتاد پیر. چون آینده و توانایی مهمه.
زندگی خود ما هم همینطوره. وقتی که نتونیم به توانایی بالقوه خودمون برسیم، خیلی افسرده میشیم. فرض کن توی یه مسابقهٔ تلویزیونی به مرحلهٔ آخر رسیدی و فقط یه قدم با جایزهٔ ۱۰۰ میلیونی فاصله داری، ولی آخرش سر یه سوال ساده یه لحظه اشتباه میکنی و فقط ۴۰ میلیون میبری. باز هم خیلی پولدارتر از وقتی هستی که مسابقه رو شروع کردی، ولی حسرت چیزی که میتونستی به دست بیاری به دلت میمونه.
ما وقتی یه مصاحبهٔ شغلی یا یه قرار عاطفی رو خراب میکنیم، یا حتی وقتی برای رفتن به سر کار مسیر پرترافیکتری رو انتخاب میکنیم اعصابمون خراب میشه. شاید یه آدم خونسرد بگه «اینا همهاش تجربه و خاطره میشه»، ولی معنیاش این نیست که حالش گرفته نیست.
میدونی مشکل اصلی این حس غریزی افسوس چیه؟ اینکه به ما یاد میده از هر موقعیتی که ممکنه توش چیز خیلی خوبی رو از دست بدیم فراری باشیم. هر چه سودِ ممکنِ چیزی برای ما بیشتر باشه، بیشتر ازش طفره میریم:
مثلا رضا رو فرض بگیرین. رضا به پسر آروم و خجالتیه که روش نمیشه با دخترها صحبت کنه. خود تو هم احتمالا همچین آدمی رو میشناسی. به نظر همهٔ اطرافیانش، خب مشخصه که راحتترین و سریعترین راه برای اینکه بتونه ارتباط برقرار کنه، اینه که خیلی ساده امتحان کنه. شکست بخوره و دوباره امتحان کنه تا یاد بگیره. معلومه که اگر بتونه مداوم چنین کاری رو انجام بده، در کمتر از یک سال حسابی خوشصحبت و جذاب میشه. ولی حتی تصور چنین کاری هم براش ترسناکه.
مشکل رضا اینه که بین فرار از دو تا افسوس گیر کرده. افسوس امروز اینه که «ای وای، اگه تو حرف زدن خراب نکرده بودم میتونستم با اون دختر ازدواج کنم و خوشبخت بشم،» و افسوس دورتر اینه که «من میدونم، آخرش تنها و بیکس میمیرم.»
ما بیشتر روی افسوس امروز تمرکز میکنیم، و ترس فلجکننده از خراب کردن رابطهای که هنوز حتی وجود خارجی هم نداره، باعث میشه رضا مدتها تنهایی بکشه. سالها همینطور میگذره، و رضا بالاخره مجبوره تصمیمش رو بگیره: یا باید اراده کنه و بالاخره به این ترسش غلبه کنه، یا مغلوب این ترس بشه و در تنهایی بمونه.
مشکل دقیقا همینه. آدم خیلی راحت به فرار از موقعیتهایی که توش ممکنه شکست بخوره عادت میکنه. بیشتر ما متاسفانه در این گریز خیلی ماهر میشیم. اما یک روز بالاخره گرفتار افسوسی میشی که دیگه نمیتونی ازش فرار کنی، افسوس فاصلهٔ بین چیزی که میتونستی باشی، و چیزی که هستی.
منبع: OliverEmberton