تصور کن که زندگی یه مسابقه ماراتون بود.
ماراتون یه شروع و یه پایان داره، و هر چی سریعتر بدوی، بیشتر پیش میری:
راه بردن ماراتون اینه که عزمت رو جزم کنی و فقط بدوی.
بیشتر ماها اینطوری زندگی میکنیم، اما واقعیت زندگی اینقدر تکبعدی نیست. زندگی واقعی نه علامت تابلویی داره و نه خط مستقیمی. فقط یه هزارتو از گزینههای بیپایانه:
بعضی مسیرها، مثل بعضی شغلها، پنج برابر بیشتر طول میکشه تا تو رو به جایی که میخوای برسونه. بعضی مسیرها، مثل بعضی رابطهها، بنبسته.
اگر بخوای به یه روبات یاد بدی که از هزارتو رد بشه، بهش نمیگی که همیشه مستقیم بره. به جاش بهش یاد میدی که یادش باشه کجا میره، و وقتی که گیر کرد، برگرده و راه متفاوتی در پیش بگیره.
ما آدمها هم توی اون بخش مستقیم دویدن مهارت خاصی داریم. اگر جلومون باز باشه، میتونیم کیلومترها پیش بریم. اما از برگشتن متنفریم، و شاید حتی میترسیم.
برگشتن برای ما معنیاش اینه که شکست خوردیم، که تصمیممون اشتباه بوده، که وقتمون تلف شده. و نکتهٔ دردناک اینه که – معمولا درسته. ولی مهم نیست. هزارتو هزارتوئه. میتونی برگردی و به راهت ادامه بدی، یا توی بنبست گیر کنی.
هیچکس خبر نداره که پشت پیچ بعدی چی هست. همیشه باید انتظار گمشدن رو داشته باشیم و آماده باشیم که برگردیم. در واقع، همه همین کار رو میکنن – مشکل فقط اینجا است که ما آدمی که اون طرف هزارتو ایستاده رو میبینیم:
و این واقعیت رو نادیده میگیریم که چه مسیر پر پیچ و خمی رو گذرونده:
فقط دو راه برای پیشرفت در زندگی هست: وقتی که میتونی، به جلو حرکت کن؛ و وقتی که نمیتونی، برگرد و یک راه دیگه برو. بزرگترین اشتباه، ایستادنه.
منبع: OliverEmberton